جدول جو
جدول جو

معنی برپا کردن - جستجوی لغت در جدول جو

برپا کردن(مُ)
برپا داشتن چنانکه مجلس جشن یا عزائی را. انعقاد آن. منعقد کردن آن. تشکیل دادن آن. اقامه. برپا ساختن، دواندن:
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
برپا کردن
ثابت کردن برقرار ساختن، نصب کردن ایستاده کردن، اقامه کردن (نماز) انجام دادن، منعقد کردن (مجلس جشن و شادمانی)
فرهنگ لغت هوشیار
برپا کردن
برقرار کردن، تاسیس کردن، دایر کردن، مستقر کردن، برگزار کردن، برپا داشتن، به پا کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
به پا داشتن، دایر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ ذِ رَ / مَ ذُ رَ)
بپای کردن. بر پا کردن. سر پا نگاه داشتن. بلند کردن. افراختن.
- خیمه بپا کردن.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برپا کردن. اقامه کردن. اقامه. (تاج المصادر) :
آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی برپای کرد.
مولوی.
بر او پادشا حکم برپای کرد
دو سالش بمصر اندرون جای کرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، اعراض کردن. پشت کردن. رو گردان شدن:
ز ناکردنی کار برتافتن
به از دل باندوه و غم یافتن.
فردوسی.
عنانش گرفتند و برتافتند
بدان ریگ آموی بشتافتند.
فردوسی.
از که بگریزیم از خود این محال
از که برتابیم از حق این وبال.
مولوی.
- روی برتافتن، اعراض کردن. دوری کردن. سرپیچیدن. سرپیچی کردن. پشت کردن:
ز یزدان مگر روی برتافتی
کزینگونه گفتارها بافتی.
فردوسی.
بگویش که عیب کسان را مجوی
جز آنگه که برتابی از عیب روی.
فردوسی.
که من با جوانی خرد یافتم
ز کردار بد روی برتافتم.
فردوسی.
به یزدان بدین ره توان یافتن
که کفراست ازو روی برتافتن.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو شیرین کیمیای صبح دریافت
از آن سیمابکاری روی برتافت.
نظامی.
بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روی از وطن و قبیله برتافت.
نظامی.
بدین تندی زخسرو روی برتافت
ز دست افکند گنجی را که دریافت.
نظامی.
چندانکه قرار عهد یابم
از عهد تو روی برنتابم.
نظامی.
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم.
مولوی.
زاهد را این سخن قبول نیفتاد و روی برتافت. (گلستان سعدی).
- سر برتافتن، سرپیچی کردن. روی برتافتن. اعراض کردن. دوری کردن. پشت کردن. روی گرداندن:
ز تو لختکی روشنی یافتند
بدینسان سر از داد برتافتند.
فردوسی.
کسی کوسر از جنگ برتافتی
چو افراسیاب آگهی یافتی.
فردوسی.
سر ز شکر دین از آن برتافتی
کز پدر میراث مفتش یافتی.
مولوی.
گر این دشمنان تربیت یافتند
سر از حکم و رایت نه برتافتند.
سعدی.
سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من لاجرم بدبخت برتافت.
سعدی.
- عنان برتافتن، سرپیچی کردن. روی برگرداندن. اعراض کردن:
هرکه برتافت عنان از تو و عصیان آورد
از در خانه او دولت برتافت عنان.
فرخی.
از اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی
عنان برتاب ازین گردون وزین بازیچۀ غبرا.
ناصرخسرو.
صرصر عنان از مسابقت او برتافتی و برق خاطف دواسبه غبار او را درنیافتی. (سندبادنامه).
، انعطاف. (یادداشت مؤلف). عطف. (یادداشت مؤلف) ، تابیدن. پرتوافکندن:
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب.
خفاف.
، برداشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، متحمل شدن. (یادداشت مؤلف). تحمل کردن. بردن. (یادداشت مؤلف) :
زمین آن سپه را همی برنتافت
بر آن بوم کس جای رفتن نیافت.
فردوسی.
چندان لشکر جمع شدند که کوه وهامون برنتافت. (ترجمه تاریخ یمینی).
ناوک غمزه بر دل سعدی
مزن ای جان که برنمی تابد.
سعدی.
، پذیرفتن. (آنندراج) ، از عهده برآمدن. توانستن. (یادداشت مؤلف). تاب آوردن. طاقت داشتن. توانائی یافتن:
ز گوهرکه پرمایه تر یافتند
ببردند چندانکه برتافتند
ز کافور و عنبر کجا یافتند
ببردند هرچند برتافتند.
اسدی.
از آن مقفا سر کردم این غزل طالب
که دوش قافیه ام برنتافت بار ردیف.
طالب آملی (آنندراج).
، سوراخ کردن که از طرف مقابل راه یابد، سفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برات کردن
تصویر برات کردن
حواله کردن براتی بشخصی یا بنگاهی و یا بانکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوا کردن
تصویر بلوا کردن
آشوباندن شوراندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریان کردن
تصویر بریان کردن
تف دادن کباب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون کردن
تصویر برون کردن
بیرون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خشنود گردانیدن رضایت کسی را فراهم آوردن اقناع کردن و بر آوردن خواست و میل کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمال کردن
تصویر برمال کردن
گریختن برمال زدن
فرهنگ لغت هوشیار
ثابت کردن برقرار ساختن، نصب کردن ایستاده کردن، اقامه کردن (نماز) انجام دادن، منعقد کردن (مجلس جشن و شادمانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
يثبت
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
Erect
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
ériger
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
erguer
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
স্থাপন করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
возводить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
errichten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
зводити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
wznosić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
قائم کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
kusimamisha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
erigere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
세우다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
建てる
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
להקים
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
खड़ा करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
建立
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
สร้าง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
oprichten
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
erigir
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بر پا کردن
تصویر بر پا کردن
mendirikan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی